./
داشتم به گل ارکیدهام فکر میکردم که اخیرا تمام گلهایش ریخته بود، سر شاخههایش خشک شده بود و من برای اینکه دوباره احیاءیش کنم شاخهها را از بیخترین گره چیدم و درسردترین نقطه خانه گذاشتم. در عرض ۲ هفته جوانهای از یکی از گرهها سر برآورد و جوانهای دیگر از گرهای دیگر.
انسان گاهی اوقات باید بریزد. برگ و بار و بنه را بیاندازد. سبک بار کند. بسا در ذهن و جان و روحش گرههایی مرده باشند. باید هوا را عوض کرد.
شمس هم وقتی به مولانا رسید اینطور شد.
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی | گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
مولانا هم رها کرد. سجاده نشینی و عابدی رو بخشید و از نو شروع کرد. باباطاهر هم همینطور. همون چهار تکه لباس هم کند و رفت تو حوض آب سرد اما وقتی اومد بیرون فرق کرده بود. داستان عطار هم با درویش از گذاشتن و رفتن شروع میشه.
اما وقتی برمیگردی اون موقع شکوفه دادیم.
کاش بشه گذاشت و رفت.